روزشمار عملیات های دفاع مقدس

نوار زمان هشت سال جنگ تحمیلی

کد خبر : 55396
تاریخ خبر : 1403/10/01-02:00
تاریخ به روز رسانی : 1403/10/01-20:38
تعداد بازدید : 11
نسخه قابل چاپ

ننه! ماشالا! کجا بودی تا حالا!

ما مشهدی ها به پودر لباسشویی می گوییم فاو. من هنوز هم دوریالی ام نیفتاده بود که منظور او از فاو، آزادسازی شهر فاو است. هزار جور فکر توی سرم خطور کرد. به خانه که رسیدم، تلویزیون روشن بود. تازه متوجه شدم فاو یکی از شهرهای عراق است که به تصرف نیروهای ایران درآمده است. مادرم پرسید: ننه ماشالا! کجا بودی تا حالا؟

ننه! ماشالا! کجا بودی تا حالا!
یک یا دو سال بعد از جنگ، به مناسبت سوم خرداد، سالگرد آزادی خرمشهر، در دانشکده ادبیات مشهد مراسمی تدارک دیده بودند. من هم جزو مدعوین بودم.
بالای جایگاه، روی پارچه نوشته ای، مقدم مدعوین و سرداران دفاع مقدس را هم گرامی داشته بودند. رفتم روی یکی از صندلی های ردیف جلو نشستم.
ابتدا یکی از دانشجوهای خوش صدا مشغول قرائت آیاتی از قرآن کریم شد. حین تلاوت قاری، مجری پیش من آمد و گفت: آقای شاهمرادی! قرآن که تموم شد، تشریف ببرین روی سن و چگونگی عملیات آزادسازی خرمشهر را برای اساتید و دانشجوها تحلیل کنین.
هری دلم ریخت. پیش خودم گفتم من یه رزمنده معمولی ام، تا سوم راهنمایی هم بیشتر درس نخوندم؛ با کدوم سواد می خوام مقابل یه مشت آدم حسابی و با سواد سخنرانی کنم!
خودم را جمع وجور کردم و به آقای مجری گفتم: شما توی دعوت نامه تون نوشتین یکی از فرماندهان جنگ سخنرانی می کنه، من کی فرمانده شدم که خودم نفهمیدم؟
لبخندی زد و گفت: این یه ترفنده. وقتی بنویسم فرمانده یا سردار، دانشجوها با دقت بیشتری گوش می کنن.
گفتم من تا حالا خرمشهر رو ندیدم. فقط کردستان خدمت کردم. چجوری کوه های سر به فلک کشیده کردستان و درختای بلوط رو به دشت های مسطح و نخلای خوزستان پیوند بدم؟
لطف کنین اول به سردار بگین در مورد عملیات بیت المقدس یه توضیحاتی بده تا من تمرکز کنم؛ بعد با استفاده از صحبت های او یه چیزایی برای دانشجوها بگم.
گفت: منظور ما از سردار خود شمایین! گفتم، گیرم من سردار هم باشم؛ وقتی تو عملیات بیت المقدس نبودم چی باید بگم؟ گفت: لزومی نداره حتماً توی عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کرده باشین، از دانسته هاتون یه تحلیل در مورد عملیات بکنین. یه خاطره طنز هم چاشنی صحبت هاتون بکنین و تمام.
در برابر عمل انجام شده قرارگرفته بودم. همان طور که به سمت تریبون می رفتم، زانوهایم شروع به لرزیدن کرد. حسابی دست وپایم را گم کرده بودم. به یاد نصیحت های مادرم افتادم. او به من می گفت: ننه! ماشالا! همیشه تو زندگیت راست بگو.
با استرس پشت میکروفون قرار گرفتم. سه بار تپق زدم تا توانستم جمله بسم الله الرحمن الرحیم را بر زبان جاری کنم. به خاطر آنکه نظر مخاطبین را جلب کنم گفتم: عزیزان دانشجو و استادان گرامی! می خوام یه خاطره از عملیات بیت المقدس براتون تعریف کنم. خاطره خیلی کوتاهه. یه صلوات بفرستین تا براتون بگم.
برای آنکه بر استرسم غلبه کنم، نصف لیوان آب خوردم و گفتم: وقتی خرمشهر آزاد شد، من کرمانشاه بودم! دانشجوها زدند زیر خنده و برایم دست زدند. همان طور که دست می زدند، گفتم: صبر کنید تا بقیه شو بگم.
وقتی سکوت حکم فرما شد، گفتم: وقتی خبر آزادی خرمشهر از رادیو پخش شد، مردم کرمانشاه از خوشحالی سر از پا نمی شناختند. طبل و دهل می زدند و کردی می رقصیدند. حتی منم که بلد نبودم وادارم کردند برقصم؛ از بس سر و شونه هامو تکون دادم از نفس افتادم. خلاصه اون روز خیلی خوش گذشت.
دانشجوها باز تشویقم کردند و برایم دست زدند. همانطور که کیف می کردم، یک لحظه نگاهم به نگاه آقای مجری گره خورد. احساسم این بود اگر تیر به او بزنی خونش درنمی آید! مشخص بود از دست من عصبانی است.
دست به قلم شد و تند تند روی کاغذ مطلبی نوشت. یادداشت را به پسر نوجوانی داد تا به دست من برساند. کاغذ را که نگاه کردم، روی آن نوشته بود، لطفاً یک خاطره از عملیات فاو بگویید.
دوباره دنیا روی سرم خراب شد؛ چون من اصلاً فاو را ندیده بودم. به دانشجوها گفتم: دوست دارین بدونین روی این کاغذ چی نوشتن؟
همه گفتند: بله! گفتم: به توصیه ننم که گفته همیشه راست بگو، براتون می گم. روی این کاغذ نوشته یه خاطره از عملیات فاو براتون تعریف کنم. بین خودمون بمونه، من خرمشهر را حداقل یکی دو بار بعد از جنگ دیدم، اما فاو رو هرگز ندیدم.
من حدود چهل وپنج روز توی منطقه بودم؛ هر شب هم می گفتن قراره عملیات بشه؛ اما هرگز گردان ما رو برای عملیات نبردن.
وقتی رزمنده ها فاو رو آزادکرده بودن و خبر اون ساعت دوی بعدازظهر از رادیو اعلام شده بود، من و تعدادی از رزمنده ها توی هواپیمای ترابری بودیم و نمی دونستیم کجا داریم می ریم. دوباره حضار خندیدند.
آن روز ساعت دوی بعدازظهر، هواپیما از روی باند فرودگاه اهواز بلند شد. حدس من این بود که می خواهند ما را به کرمانشاه ببرند. حدود ساعت شش عصر، وقتی در عقب هواپیما باز شد و بیرون آمدیم، دیدم توی فرودگاه مشهد هستیم.
ما از همه جا بی خبر بودیم. مردم فکر کرده بودند ما همان هایی هستیم که فاو را تصرف کرده ایم. جمعیت زیادی از خانواده های نیروی هوایی که در منطقه نخ ریسی مشهد، نزدیک فرودگاه زندگی می کردند، به استقبال آمده بودند.
مردم با خوشحالی نقل و شکلات روی سر ما می ریختند و برای سلامتی مان صلوات می فرستادند! من هاج و واج از یکی از جوان های استقبال کننده پرسیدم:
چه خبر شده؟ چرا مردم این قدر خوشحالن؟ چرا این قدر برای ما سر و دست می شکنن؟ گفت: نمی دونی؟ گفتم نه. گفت: به خاطر اینکه شما فاو رو آزاد کردین.
ما مشهدی ها به پودر لباسشویی می گوییم فاو. من هنوز هم دوریالی ام نیفتاده بود که منظور او از فاو، آزادسازی شهر فاو است.
پیش خودم گفتم، یه روز نفت آزاد شد، یه روز روغن آزاد شد، الآنم فاو آزاد شده. چقدر اینا کم ظرفیتن که به خاطر چند تا قوطی فاو، این قدر بزن و برقص راه انداختن!
وقتی نشستیم توی ماشین و از فرودگاه رفتیم بیرون، دیدم خوشحالی مردم فراتر از آزادسازی چند تا پودر رختشوییه. هزار جور فکر توی سرم خطور کرد. به خانه که رسیدم، تلویزیون روشن بود. تازه متوجه شدم فاو یکی از شهرهای عراق است که به تصرف نیروهای ایران درآمده است.
مادرم پرسید: ننه ماشالا! کجا بودی تا حالا؟ گفتم: ننه نمی دونم کجا بودم؛ فقط می گن فاو آزادشده.

منبع
کاوسی، رمضانعلی، زبون دراز، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۳۷، ۳۸، ۳۹، ۴۰، ۴۱

برچسب ها :

نام*
ایمیل*
نظر*


© 1397 کلیه حقوق محفوظ است | طراحی وب سایت
x - »